102
يكشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۹ ق.ظ
خب همه یه روزی از دلشون یه ندایی میاد میگه فلان کارو بکن،واسه من ندا اومد گفت نکن.حالا باید به خاطر این ندا از خودم بدم بیاد؟که چقد نداهای درونیم مزخرفن؟چقد بدن؟
نباید گوش میکردم؟ندا بودها.
به تمام چیزای فوق العاده ای که میتونس برام پیش بیاد فک میکنم.بعد به این نتیجه منتهی میشه که همین الان بهترین چیزایی که برای خوشبختی میخوام رو دارم.بعد به خودم میگم دیدی؟!دیدی میترسیدی؟از ریسک کردن.
بعد میگم نه بابا جدن ترسیدم الان؟ولی یه ندا بودا.
بعد وایمیسم.نداهه هنوز تو قلبم هست.واسه همین ناامید نیستم.واسه همین به چیزی که رو به رومه بدون اون آینده امیدوارم.
ولی خب نگاه های دیگران هم ترسناک شده.انگار که چی رو از دست دادم.نمیدونم باید کدومو باور کنم.
توانی برای باور نیست.
میشه فقط قشنگ بسازیش؟
آیندتو میگم.
- ۹۵/۰۲/۲۶